قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ... روزمره می نشینند
قرآن ! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،خواندن تو آز آخر به اول ،یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند خوشابه حال هرکسی که دلش رحلی است برای تو.آنانکه وقتی تورا میخوانند چنان حظ میکنند گویی که قرآن همین الآن بر ایشان نازل شده است.آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم .
دکتر علی شریعتی
میخواهم بگویم
فقر همه جا سر میکشد
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند .
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میکشد
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است
عبادت کنندگان سه دسته اند : گروهی خدا را از سر ترس می پرستند اینان عبادتشان عبادت بردگان است
دسته ای خدا را برای رسیدن به ثواب پرستش می کنند که چنین عبادتی عبادت تاجر پیشگان و کاسب کاران است .
عده ای نیز خدا را از روی عشق و از سر محبت عبادت می کنند که چنین عبادتی عبادت احرار و آزادگان است .
دسته سوم عاشقان حقیقت و مومنین واقعی هستند. اینان در هر زمانی دنیا، راحتی، آرامش و بلکه زندگی و جان خود را بخاطر حق و مردم در خطر می افکنند.
و شریعتی چه زیبا می گوید:
خدایا اخلاص، اخلاص، من می دانم ای خدا، می دانم که برای عشق زیستن و برای زیبایی و خیر مطلق بودن، چگونه آدمی را به مطلق می برد، چگونه اخلاص این وجود نسبی را، این موجود حقیقی را که مجموعه ای از احتیاج هاست و ضعف ها و انتظارها و ترس ها مطلق می کند، در برابر بیشمار جاذبه ها و دعوت ها و ضرر ها و خطرها و ترس ها و وسوسه ها و توسل ها و تقرب ها و تکیه گاه ها و امید ها و توفیق ها و شکست ها و شادی ها و غم های همه حقیر، که پیرامون وجود ما را احاطه کرده اند و دمادم ما را بر خود می لرزانند و همچون انبوهی از گرگ ها و روباه ها و کرکس ها و کرم ها بر مردار وجود ما ریخته اند، با یک خود خواهی عظیم انقلابی، که معجزه ذکر است و زاده کشف بندگی فروتنان خویشتن خدایی انسان است، ناگهان عصیان می کند، عصانی که با انتخاب تسلیم مطلق به حقیقت مطلق فرا می رسد و از عمق فطرت شعله می کشد، سپس با تیغ بوداوار بی نیازی و بی پیوندی و تنهایی مجرد می شود و آنگاه از بودا هم فراتر می رود و با دو تازیانه نداشتن و نخواستن همه آن جانوران آدم خوار از پیرامون انسان بودن خویش می تارند و آنگاه آزاد، سبکبال، غسل کرده و طاهر، پاک و پارسا، خود شده و مجرد و رستگار، انسان شده و بی نیاز، به بلند ترین قله رفیع معراج تنهایی می رسد.
ای ایستاده در چمن آفتابی معلوم
وطن من!
ای تواناترین مظلوم
تو را دوست دارم!
ای آفتاب شمایل ِ دریادل
و مرگ در کنار تو زندگی است
ای منظومه نفیس غم و لبخند
ای فروتن نیرومند!
ایستاده ایم در کنار تو سبز و سربلند
دنیا دوزخ اشباه هولناک است
و تو آن درخت گردوی کهنسالی
و بیش از آنکه من خوف تبر را نگرانم
تو ایستاده ای
بگذار گریه کنم
نه برای تو
که عشق و عقل در تو آشتی کرده اند
که دستهای تو سبز است
و آسمان تو آبی
و پسران تو
مردان نیایش و شمشیرند
و مادران صبوری داری
و پدرانی به غایت جرأت مند
و جنگل هایی در نهایت سبزی و ایستادگی
و دریاهایی
با جبروت عشق هماهنگ
نه برای تو
که نام خیابان هایت را شهیدان برگزیده اند
دوست دارم تو را
آنگونه که عشق را
دریا را
آفتاب را
کی می توان از سادگی تو گفت
و هم
به دریافت خرمهره "نوبل" نائل آمد
من فرزند مظلوم توام
نه پاپیون می زنم
و نه پیپ می کشم
مثل تو ساده
که هیچ کنفرانس رسمی او را نمی پذیرد
و شعر من
عربده جانوری نیست
که از کثرت استعمال "ماری جوانا"
دهان باز کرده باشد
بلکه زمزمه ای است
که مظلومیت تو مرا آموخته
تو مظلوم سترگی
و نه ضعیفه ای که
پیراهنش را دریده باشند
و من، آری من
برای "بلقیس" قصیده نمی گویم
ای شیرزهره ی بی باک
بگذار گریه کنم
نه برای تو
که پایان بی قراری تو پایان زمین است
و در خنکای گلدسته های تو
انسان به پرواز پی می برد
ای مجمع الجزایر گلها، خوبی ها!
ای مظلوم مجروح
از جنگل، دستمالی خواهم خواست
تا بر زخم تو بگذارم
و دنیا را می گویم
تا از تو بیاموزد ایستادن را
این سان که تو از دهلیزهای عقیم
سربرآوردی سبز و صنوبروار
ای بهار استوار
ستارگان گواه روشنان تواند
ای اقیانوس مواج عاطفه و خشونت
دنیا به عشق محتاج است و نمی داند
بگذار گریه کنم
نه برای تو
که وقتی مرگ
از جانب آسمان حادثه می بارد
تو جانب عشق را می گیری
ای کشتزار حاصلخیز
در باغهای تو خون
گل سرخ می شود
و کالوخ گندناک
در تو معطر شد و سنبله بست
شگفتا چگونه آب و عطش را دوست بدارم
ای شکیبای شکوهمند
چندین تابستان است
که در خون و آفتاب می رقصی
کجای زمین از تو عاشق تر است
ای چشم انداز روشن خدا
در کجای جهان
این همه پنجره برای تنفس تو باز شده است
من از تو برنمی گردم تا بمیرم
وقتی خدا رحمت بی منتهاش باریدن می گیرد
می گویم شاید
از تو تشنه تر نیافته است
تو را دوست می دارم
و بهشت زهرایت را
که آبروی زمین است
و میدان های تو
که تراکم اعتراض را حوصله کردند
و پشت بام های تو که مهربان شدند
تا من "کوکتل مولوتف" بسازم
و درخت های تو که مرا استتار کردند
و مسجدهای تو
که مرا به دریا مربوط کردند
ای آبی سیال
چقدر به اقیانوس می مانی
برای تو و بخاطر تو
ای پهلوان فروتن
خدا چقدر مهربانی اش را وسعت داد
در دورهای کویر طبس
آن اتفاق
یادت هست
نه من بودم و نه هیچ کس
خدا بود و گردباد
بگذار گریه کنم
نه برای تو
نه نه نه! بل برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که
انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان
پابرهنه و عریان می دود
و در زکام دفن می شود
برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش
سوگوار انقراض نسل دایناسورند
دنیایی که در حمایت از نوع خویش
گاو شده است
بگذار گریه کنم
برای انسان 135
انسان نیم دایره
انسان لوزی
انسان کج و معوج
انسان واژگون
و انسانی که
در بزرگداشت جنایت هورا می کشد
و سقوط را
با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند
جاهل است
انسانی که
راه کوره های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه های دلش را نمی شناسد
برای دنیایی که
با "والیوم" به خواب می رود
و در مه غلیظی از نسیان
دست و پا می زند
دنیایی که چند صد سال پیش
قلب خود را
در سطل زباله "کاپیتالیسم" قی کرده است
در این برهوت غول پرور
وطن من آه ای پوپک مودب
مظلومیت تو اجتناب ناپذیر است
***
ای رویین تن متواضع
ای متواضع رویین تن
ای میزبان امام
ای پوریای ولی
ای طیب! ای وطن من!
درختان با اشاره ی باد
بر طبل جنگل سبز می کویند
کباده بکش
علی را بخوان
صلوات بفرست!
سلمان هراتی
دلم تنگ است
دلم می گیرد
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی بر سر یاری
مرا آشفته می داند چنین آشفته بازاری
مردمان همه یک سانند واز تقلب روزگار است که یکی در صدر نشیند ویکی در ذیل .
.: Weblog Themes By Pichak :.