در محضر آیت الله فلسفى (دامت برکاته):
یکی از مراجع نقل میفرمود - که در یکی از دهات شاهرود، روحانی متدیّن و ملایی بود و امور مردم را حل و فصل میکرد. وی، پسری داشت که هیچ سواد نداشت و چند روزی که برای درس رفته بود، به بازی و تفریح گذرانده بود و درس نخوانده بود. بی سوادِ بی سواد بود. مردم، به گمان این که او هم همانند پدرش باسواد است و مسئلهدان است، با سلام و صلوات، او را آوردند و روحانی محلّشان کردند، امّا او دربارهی بیسوادی خود، چیزی نگفت و هر مسئلهای که مردم از او میپرسیدند، از پیش خودش جواب میداد!
وی، عقد ازدواج جاری میکرد و طلاق میداد و نماز میت میخواند و وجوه شرعی میگرفت و هدایا را قبول میکرد و...
این جوان، یک مرتبه، به فکر فرو رفت و متذکر شد که ((بالأخره، تا کی این طور با دین مردم بازی کنم؟)). پشیمان شد و واقع امر را به مردم اعلام کرد و گفت: ((هر چه به عنوان حکم شرعی گفتم، از پیش خودم گفتم و هرچه عقد ازدواج برای تان اجرا کردم، احتیاطاً، دوباره بخوانید که همه غلط بوده است هر چه طلاق دادم، درست نبوده است و هر چه نماز میّت خواندهام، صحیح نبوده است. همه را اعاده کنید.)).
مردم، بسیار ناراحت شدند و بر سرش ریختند و هر چه میخورد، زدند و از دِه بیروناش کردند.
او، از دِه بیرون آمد و با سر و صورتِ شکسته و لباس خونین و پاره، به طرف تهران حرکت کرد. در سرازیری راه تهران، مرد بسیار با وقار و محترمی، او را به اسم صدا زد و از او دل جویی کرد و سفرهای را که همراه داشت، باز کرد و او را میهمان کرد. از وی پرسید: ((چرا ناراحتی؟)). جوان، قضیّه را گفت.
آن مرد به او فرمود: ((میخواهی درس بخوانی و با سواد شوی و گذشتهات را جبران کنی؟)). جوان پاسخ داد: ((آری)). آن مرد فرمود: ((در تهران، به مدرسهی سید نصرالدین، نزد آقای آمیرزا حسن کرمانشاهی میروی و میگویی حجرهی شانزده، خالی است کلیدش را به من بده و خودت هم یک درس برایام بگو.)).
او، همین کار را کرد و نزد آمیرزا حسن کرمانشاهی شاهرودی که به اکثر علوم آشنا بود و تسلّط داشت، آمد و همان سخنان را گفت و در خواست کرد که منطق بوعلی را به او درس دهد. ایشان بدون سؤال و پرسش، کلید را داد و گفت: فردا ساعت هشت صبح برای درس نزد من بیا.)).
آقای میرزا حسن کرمانشاهی میدید که آن جوان، گاهی از چیزهای مخفی خبر میدهد. مثلاً روزی به استاد گفت: ((ای استاد! چرا مطالعه نمیکنی و سر درس حاضر میشوی؟)). استاد گفت: کتابام را چند روزی است گم کردهام.)). گفت: همسرت، کتاب را زیر رختخوابهای منزل مخفی کرده است. تا تو مطالعه نکنی و قدری به خانواده برسی.)). قضیّه هم، عیناً، همین طور بود.
آقای میرزا حسن کرمانشاهی، به او میگوید: ((تو، اینها را از کجا میدانی؟ چه کسی اینها را به تو میگوید؟)). جوان پاسخ میدهد: ((آقای خیلی خوبی است که مرتّب به حجرهام میآید و با من غذا میخورد و حرف میزند. او گاهی، این مطالب را میگوید. همان کسی است که به من گفت نزد شما بیایم و درس بخوانم.
استاد، فهمید که این آقای خوب، باید همان یوسف زهرا، حضرت بقیةاللّه الأعظم، أرواحنا لتراب مقدمه الفداء، باشد. استاد گفت: ((میشود این دفعه که آمد، سلام مرا به او برسانی و اجازهی ملاقات برای من بگیری؟)). آن جوان میگوید:آن آقا، فرد بسیار خوبی است و نیازی به اجازه ندارد.)).
استاد میگوید: ((نه؛ شما، اجازه بگیرید.)). پس از چندی، جوان گفت: ((آن آقا فرمود که سلام برسان و بگو، مشغول درس و بحث باش، هر وقت وقتاش شد، خودم سراغ شما میآیم.)).
خلاصه، اگر ما مسیر زندگی را درست انتخاب کنیم و با امام زمانعلیه السلام هم خط شویم و بیراهه را رها کنیم، نه تنها ما را به حضور میپذیرد، بلکه خودش به سراغ ما میآید. اگر ما به وظیفهی خودمان عمل کنیم، او به وظیفهی خود عمل میکند.
این حدیث، میتواند برای اهلاش راه گشا باشد. البته باید توجّه کرد که آن وجود عزیز، مصداق اتم و اکمل ((خلق خاص)) است و الاّ، امثال سلمان و مقداد و ابوذر و...، به مرتبهی ((خاص خلق)) رسیدهاند.
.: Weblog Themes By Pichak :.