دیگر کسی نیست که با مرور اخبار متوجه نشده باشد که ما با یک بحران اقلیمی جدی مواجه هستیم. اما من باور دارم که ما یک بحران اقلیمی دیگر هم داریم، که همان قدر جدی است، و همان منشأ را دارد و و ما باید با همان اضطرار با این بحران برخورد کنیم.
این بحران، بحران منابع طبیعی نیست، این بحران، بحران منابع انسانی است. حقیقت این است که ما خیلی کم، از استعدادهایمان استفاده میکنیم. خیلی از آدمها در تمام طول زندگیشان، هیچ درکی ندارند که استعدادشان چه میتواند باشد، یا اینکه اصلا استعداد خاصی دارند یا نه. من همه نوع آدمی را دیدهام که فکر میکنند در هیچ کاری مهارت ندارند.
جرمی بنتهام، فیلسوف معروف مطلوبیت گرا، یک بار به این بحث را به شکل جالبی مطرح کرد، او گفت: «در جهان دو نوع آدم وجود دارند، کسانی که جهان را به دو دسته تقسیم میکنند و کسانی که نمیکنند.» پس اجازه بدهید، من هم آدمها را به دو دسته تقسیم کنم.
الف- من آدمهایی را دیدهام که از کاری که میکنند لذت نمیبرند. آنها خیلی ساده با کارشان کنار میآیند و زندگی را ادامه میدهند. آنها لذت چندانی از کاری که میکنند، نمیبرند، آنها صرفا کارشان را تحمل میکنند و منتظر تعطیلات آخر هفتهاند.
ب – ولی من آدمهایی رو هم میبینم که عاشق کارشان هستند و اصلا نمیتوانند انجام کار دیگری را تصور کنند. کار آنها، هویت آنهاست و با ماهیت اصلی شخصیتشان همخوانی دارد.
متأسفانه دسته خوشبخت اخیر، در اقلیت هستند. علل مختلفی برای توضیح این پدیده میتوان برشمرد. اصلی ترین دلیل، آموزش است. چون آموزش، به نوعی آدمهای زیادی را از استعدادهای ذاتیشان جدا میکند.
منابع انسانی مثل منابع طبیعی هستند، معمولاً خیلی عمیق دفن شدهاند و باید به دنبالشان بود. آنها را نمیتوان به آسانی در سطح پیدا کرد.
باید موقعیتهایی خلق کنید که استعدادها، خودشان رو بروز بدهند. ولی اکثر مواقع، این موقعیتها ایجاد نمیشوند. گرچه تمام نظامهای آموزشی دنیا، در حال اصلاح شدن هستند ولی این اصلاحات جاوبگو نیستند. چرا که اصلاحات، فقط بهبود یک مدل معیوب هستند. چیزی که ما به آن نیازمند هستیم، یک تکامل و رشد نیست، بلکه یک انقلاب در آموزش است. آموزش باید به کلی دگرگون شود.
یکی از چالشهای اساسی، نوآوری بنیادین در آموزش است. نوآوری دشوار است، چون معنی انجام کاری است که مردم خیلی راحت انجام نمیدهند و به معنی به چالش کشیدن چیزهایی است که با آنها کنار آمدهایم.
مشکل اصلی اصلاح یا دگرگونی این است که فهمِ متعارف، تعیین کننده همه چیز است. چیزهایی هستند که مردم فکر میکنند اصلا به شیوه دیگری انجامپذیر و سدنی نیستند.
من به تازگی یک عبارت جالبی از آبراهام لینکلن دیدم. او در دسامبر 1862، زمانی که در دومین جلسه سالانه کنگره صحبت میکرد، گفت: «عقاید تعصبآمیز مربوط به گذشته آرام، برای اکنون طوفانی کفاف نمیدهند. شرایط فعلی انباشته از سختیهاست و ما باید همراه با شرایط بلند شویم.»
من عاشق این جملهام. لینکلن نمیگوید که بلند شویم تا به شرایط فعلی برسیم، میگوید «همراه» با شرایط بلند شویم.
ادامه عبارت: «حال که شرایط ما جدید هست، باید به شکلی نو فکر کنیم و به شکل جدید اقدام کنیم. باید خودمان را از اسارت شیفنگی (نسبت به گذشته) رها کنیم، آن موقع است که میتوانیم کشورمان را نجات دهیم.»
من عاشق این عبارتم، «رهایی از شیفتگی». میدانید مفهومش چیست؟ افکاری هستند که همه ما شیفنه آنها شدهایم وخیلی راحت قبول کرده ایم که طبیعی هستند.اما بسیاری از افکار ما برای مواجهه با شرایط قرن حاضر شکل نگرفتهاند بلکه برای رفع و رجوع شرایط قرنهای گذشته شکل گرفتهاند،ولی هنوز اذهان ما شیفته و مسحور آنهاست.
ما باید خودمان رو از شیفتگی به بعضی از آنها رها کنیم. البته، صحبت از این کار از انجام دادنش راحتتر است. به علاوه فهمیدن این که به چیزی عادت کردهاید، دشوار است.
بگذارید یک مثال برایتان بزنم، حتما دیدهاید که نوجوان ها کمتر از افراد میانهسال ساعت مچی به دست میبندند. علت چیست؟! علتش این است که، آنهایی که بالای 25 سال دارند، در فرهنگ قبل از دیجیتال بزرگ شدهاند. آنها اگر بخواهند زمان رو بدانند، حتما باید ابزاری نزد خود داشته باشند. اما بچههای این دوزه و زمانه، در دنیایی زندگی میکنند که همه چیز دیجیتال شده و زمان، برای آنها، همه جا هست. آنها علتی برای ساعت مچی بستن، نمیبینند. به علاوه اگر درست فکر کنید میبیند که میانهسالها هم واقعا نیازی به ساعت مچی بستن ندارند، فقط چون همیشه این کار کردهاند به آن ادامه میدهند.
یکی ادیگر از ثمالهایی که می توانم بزنم، ایده خطیانگاری است، به این معنی که هر چیزی از یک جا شروع میشود و در یک مسیر امتداد پیدا میکند. اگر همه چیز رو درست انجام بدهید و دراین مسیر حرکت کنید برای ادامه زندگیتان آماده خواهید بود. اما، تمام کسانی که در TED صحبت کردن به طور تلویحی یا صریحا، داستان دیگری را روایت کردهاند، اینک ه که زندگی خطی نیست، بلکه اورگانیک (زنده) است. زندگی ما به صورت وابستگی دو طرفه است، ما استعدادهایمان رو در ارتباط با شرایطی که به وسیله همین استعدادها خلق شدهاند، کشف میکنیم.
ولی متأسفانه، ذهن دچار شیفتگی به این روایت خطی شده است و نهایت نظام آموزشی ما ختم شدنش به دانشگاه است. فکر میکنم ما شیفته این شدیم که مردم را به دانشگاه بفرستیم، آن هم به نوع مشخصی از دانشگاه. منظورم این نیست که شما لازم نیست به دانشگاه بروید، اما همه هم نیاز ندارند که به دانشگاه بروند و همه هم نیاز ندارند که بلافاصله به دانشگاه بروند، شاید بعدها بروند، نه فورا.
چند وقت پیش در سان فرانسیسکو بودم، کتاب امضا میکردم، یک مرد 30 ساله را دیدم که کتابم رو میخرید، من از او پرسیدم: «چه کار میکنی؟» گفت: «آتش نشان هستم.»
بعد پرسیدم: «چه مدت هست که آتشنشان هستی؟” گفت: «همیشه، من همیشه آتشنشان بودم.»
از او پرسیدم پرسیدم :«خوب، کی این تصمیم رو گرفتی؟» گفت: «وقتی بچه بودم. راستش، این برای من در مدرسه یک مشکل شده بود، چون در مدرسه، همه میخواهند که آتش نشان بشوند، ولی من واقعا میخواستم که آتش نشان بشوم، وقتی به سال آخر مدرسه رسیدم، معلمهای من این رو جدی نمیگرفتند، یکی از معلم ها اصلا این رو جدی نمیگرفت، اون معلم میگفت که دارم زندگیام رو دور می ریزمة اگه فقط بخوام همین کار را بکنم، اون میگفت که من باید دانشگاه بروم و یک متخصص بشوم، می گفت که من پتانسیل دارم و با آتش نشان شدن استعدادم رو هدر می دهم.»
و بعد تعریف کرد: «تحقیر کننده بود چون اینها رو جلوی همه در کلاس میگفت و من واقعا احساس بدی بهم دست میداد. ولی آتشنشانی چیزی بود که من میخواستم و به محض اینکه مدرسه تموم شد، من برای شغل آتش نشانی درخواست دادم و قبول شدم.»
و می گفت: «اتفاقا چند دقیقه قبل از سخنرانی شما داشتم به اون معلم فکر می کردم، چون شش ماه قبل، جونش رو نجات دادم ،اون در لاشه یک ماشین گیر کرده بود و من اون رو از ماشین بیرون آوردم و بهش تنفس مصنوعی دادم و جون زنش رو هم نجات دادم، فکر کنم حالا احترام بیشتری برام قائل باشه.»
به نظر من، جوامع انسانی وابستگی دارند به گوناگونی استعدادها نه فقط به یک نگاه تکبعدی به توانایی. بازسازی درک ما از توانایی و قابلیت و همچنین هوش، در قلب چالشهای ما قرار دارند.
وقتی تقریبا 9 سال قبل به لس آنجلس آمدم ، یک جمله دیدم که به عنوان خط مشی مطرح شده بود و با نیت خیری هم نوشته شده بود که می گفت: «دانشگاه از مهد کودک شروع میشود.»
نه! اینطور نیست! مهد کودک از مهد کودک شروع میشود. الان اینقدر رقابت برای ثبت نام در مهدکودکهای خوب زیاد شده، که با کودک های سه ساله هم مصاحبه می کنند، بچهها جلوی یک هیأت بی ذوق مینشیشنند، لابد با رزومه و سوابقشان! رزومه اونها رو ورق میزنند و میگویند: «همهاش همین، تو 36 ماهه که تو دنیا هستی و همه اش همین؟ تو هیچ دستاوردی نداشته ای، به درد نمی خوری. این طور که معلومه تو فقط شش ماه اول مشغول خوردن شیر مادرت بودی.» این مطلب بسیار هراسآور است، ولی آدمها جذبش میشوند.
مشکل بزرگ دیگر ما دنبالهروی است. ما نظام آموزشیمان را بر مبنای مدل غذای حاضری بنا کردهایم. میدانید که دو مدل تضمین کیفیت در تهیه غذا هست. یکی غذاهای حاضری هست (فست فود) که همه چی استاندارد و یکسان شده هست و روش دیگه مثل رستورانهای فهرست زاگات (Zagat) یا میشلین (Michelin) است که دیگه همه چیز استاندارد نیست، بلکه با توجه به شرایط سفارشی می شوند. ما خودمون رو به مدل غذای حاضری (فست فود) در آموزش فروخته ایم و این مدل روح و انرژی ما رو فرسوده میکند، همان طور که غذای حاضری بدنهای ما را به تحلیل می برد.
به نظر من باید چند تا چیز رو مد نظر داشته باشیم. یکی این که استعداد انسانی فوق العاده متنوع و گوناگون هست. آدمها ذوق و استعدادهای متفاوتی دارند. من تازگی متوجه شدم؛ زمانی که بچه بودم به من یک گیتار دادند، تقریبا در همان سنی که اریک کلپتون اولین گیتارش رو گرفت. خب، فقط میخواهم بگوم، برای اریکاین کار نتیجه داد!! به نوعی برای من نتیجه نداد، نمیتونستم به کار بیاندازمش.
ولی فقط مسئله این نیست، بلکه مسئله شوق است. اکثرا، افراد در کارهایی خوب هستند که خیلی بهش اهمیت نمیدهند. اگر شما چیزی رو که دوست دارید و در اون ماهر هستید، انجام بدهید، سیر زمان شکل کاملا متفاوتی میگیرد.
همسر من تازگی رمانش را به پایان رسوند، فکر کنم کتاب خوبی شده، ولی موقع نوشتنش، خیلی وقتها می شد که ساعتها پشت سر هم غیبش میزد. اگر کاری که دوست دارید رو انجام بدهید، یک ساعت مثل 5 دقیقه میماند و اگر کاری که با روح شما هم طنین نیست را انجام بدهید، 5 دقیقه مثل یک ساعت میماند. علت این که تعداد زیادی از تحصیل کنار میکشند، به خاطر این است که آموزش روح آنها رو تغذیه نمیکند.
بنابراین فکر میکنم باید الگوهای ذهنی مان رو عوض کنیم، ما باید از مدلی که اساسا مدل صنعتی آموزش هست، از مدل خط تولیدی فاصله بگیریم. که بر مبنای خطی انگاری و دنبالهروی و دستهبندی آدمها است. باید به سمت مدلی که بر مبنای اصول کشاورزی است برویم. باید درک کنیم که بالیدن انسانها، یک فرایند مکانیکی نیست بلکه یک فرایند اورگانیک و زنده است و شما نمیتوانید نتیجه رشد انسان رو پیش بینی کنید؛ تنها کاری که میتوانید بکنید، مثل یک کشاورز، این است که شرایطی رو خلق کنید که رشد انسانی شکوفا بشود.
پس وقتی به اصلاح آموزش و دگرگونی آن نگاه میکنیم، این مثل شبیه سازی یک سیستم نیست، سیستمهای خوبی موجود است مثل KIPP که علی هستند، مدلهای خوب فراوانی وجود دارند. مسئله سفارشی کردن براساس شرایط شماست و شخصی کردن آموزش برای کسانی که به آنها درس میدهید و انجام چنین کاری به نظر من همان پاسخ به آینده است چون مسئله اندازه و بزرگی راه حل جدید نیست؛ مسئله ایجاد یک جنب و جوش در آموزش و پرورش است که در آن افراد خودشان راه حل مناسب را ایجاد کنند، اما با پشتیبانی بیرونی بر مبنای یک برنامه درسی منطبق با سوابق شخصی خود فرد.
حالا در این سالن، افرادی هستند که نماینده منابعی خارق العاده ای در کسب و کار، در رسانهها و در اینترنت هستند. این فناوریها، وقتی که با استعدادهای خارق العاده معلمها ترکیب بشوند، فرصت انقلاب در آموزش را فراهم میکنند و من اصرار دارم که در این مسئله درگیر بشوید. چون این حیاتی است، نه فقط برای ما بلکه برای آینده کودکان ما.
هر مدرسه می تواند از همین فردا در حال شکوفایی باشد، چون مدرسه جایی است که کودکان زندگی را در آن تجربه میکنند. این امر میتواند حتی در خانه توسط خانواده یا دوستان، انجام پذیرد.
دیشب، اشعار «ناتائیل مرچنت» که اشعار قدیمی را بازگو می کرد، در من خیلی اثر گذاشت، میخواهم یک شعر کوتاه از W. B. Yeats رو خیلی سریع برای شما بخوانم. او، این شعر رو برای معشوقهاش گفت که اسمش ماود گان بود. شاعر ماتم داشت که آن چیزی را که فکر میکرد، معشوقه اش از او میخواهد، نمیتواند به او بدهد.
«آگر آسمانها را همچون پارچه می بافتم، آن را با نور طلایی و نقرهای تزیین میکردم، پارچهای آبی و کمنور و با تیرگی شب و روشنایی روز و گرگ و میش و پارچه را به زیر پای تو می افکندم؛ اما منِ تهیدست، تنها رویاهایم را دارم و رویاهایم را زیر پای تو پهن میکنم.
نرم قدم بگذار ، چون بر رویاهایم قدم می گذاری و هر روز، هر کجا کودکان ما رؤیاهایشان را زیر پای ما پهن می کنند و ما باید نرم قدم بگذاریم.»
.: Weblog Themes By Pichak :.