«نجف اشرف»، رسم بر آن بود که اگر کسی از دوران تحصیل رسمی فارغ میشد و میخواست به وطن خود مراجعت کند، یکسالی به درس اخلاق مینشست و در صفای باطن میکوشید؛ چه، پیش از این، علما بر این نکته اتّفاق داشتند که اگر کسی بدون آنکه صفای نفس را به دست آورد در تحصیل اصطلاحات علمی بکوشد، نه تنها نمیتواند برای جامعة خود مفید باشد، که چه بسا زیانهایی نیز به آن وارد سازد. ازین رو گذشته از تذهیب نفس در طول دوران تحصیل، همواره فارغالتّحصیلان را بر آن میداشتند که پیش از ورود به عرصة اجتماع و به دست گرفتن مناصب اجتماعی، دورهای از علم اخلاق را بیاموزند و زیر نظر استاد فن، مراتب کمال را طی نمایند.
سالها پیش از این، یکی از فضلای نجف اشرف چون میخواست به شهر خود مراجعت کند و به خدمات علمی، اجتماعی بپردازد، با خود اندیشید که به جای آنکه یک سال به درس اخلاق بنشیند، به محضر حضرت ولیّعصر(عج) بار یابد و از ایشان تقاضا کند که او را با نظر مهدویِ خویش، از چاه نفس خارج و به مراتب معرفت واصل نمایند. آن فاضل، گذشته از علوم رسمیِ حوزوی، از دانش رمل و جفر نیز آگاه بود. از این رو به محاسبه پرداخت و براساس قواعد علم جفر، دریافت که آن حضرت هماکنون در «حرم سیّدالشّهدا(علیه السلام)» در کنار در معروف به «درب حضرت علیاکبر(علیه السلام)» نشستهاند. از این رو با عجله لباس بر تن کرد و به حرم مشرّف شد. امّا در کنار در مردی قفلساز را دید که نشسته است و با مردی دیگر صحبت میکند؛ آن مرد فاضل با تعجّب به این صحنه نگریست و با خود اندیشید که: مگر ممکن است حضرت ولیّعصر(علیه السلام) در کنار مردی قفلساز بنشینند و با او صحبت کنند؟، از این رو در صحّت محاسبات خود تردید کرد و ناکام به خانه بازگشت.
فردای آن روز، باز براساس قواعد جفر دریافت که حضرت در کنار همان در نشستهاند. پس با عجله به همان مکان شتافت و با تعجّب، باز مرد قفلساز را در کنار مردی دیگر مشاهده کرد؛ امّا اندیشة دیروزین باز او را به بازگشت وا داشت و او نامراد به خانه مراجعت کرد.
فردای آن روز، برای سومین مرتبه دست به دانش جفر برد و نتیجه را همچون دو روز نخستین یافت؛ عجیب آنکه چون به صحن مطهّر مشرّف شد همان صحنة روزهای گذشته را دریافت؛ مرد قفلساز به همراه مردی دیگر نشسته و با هم صحبت میکنند.
فاضل ما در این مرتبه یقین کرد که آن مرد دومین خود حضرت ولیّعصر(عج) هستند، از این رو به سوی ایشان شتافت و چون به محضر ایشان رسید آن حضرت برخاستند و فرمودند: «تو خودت را اصلاح کن من خودم به ملاقاتت میآیم!» و پس از ادای این جمله غایب شدند.
مرد فاضل با تعجّب از آن قفلساز پرسید: این آقا که با تو صحبت میکردند، کیستند؟ و قفلساز پاسخ داد: من ایشان را نمیشناسم، امّا مرد بسیار ملّایی است و چیزهایی که هیچ کس بلد نیست را بلد است! مثلاً میگوید: جدّم اباعبدالله الحسین(علیه السلام) در این نقطه از اسب بر زمین فرو افتادند؛ حضرت علی اکبر(علیه السلام) در این نقطه به شهادت رسیدند، گویا این آقا در آن زمان در واقعة کربلا حاضر بودهاند که این چنین دقایق و مشخّصات آن روز را بیان میکنند. به هر حال مصاحبت با ایشان بسیار لذّتبخش است و من از نکات ایشان بسیار لذّت میبرم.
فاضل ما از او پرسید: چه مدّت است که با این آقا دوستی پیدا کردهای؟
پاسخ شنید: دو ماهی است که این آقا به سراغ من آمده و هر روز یکدیگر را در این مکان ملاقات میکنیم.
آن مرد دانشمند، پس از این ماجرا به تهذیب نفس پرداخت و دریافت که نخست میباید مقدّمات تشرّف را حاصل کرد تا پس از آن، خود آن حضرت عنایت کنند و فرد را به حضور خویش بپذیرند.
.: Weblog Themes By Pichak :.